من آمایا هستم و۱۶ سالمه من تک فرزندم و تو ژاپن زندگی میکنم همیشه فکر میکنم زندگی منم مثل آدمای دیگس قرارع درس بخونم برم کالج تشکیل زندگی بدم و بمیرم بگذریم چشمای من قرمز رنگه موهامم سفیده امروز قرارع زودتر برم مدرسه بخاطر همین ساعت ۵:۴۹ دقیقه بیدار شدم،مسواک زدم و یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم رفتم آشپزخونه یه نون تست رو با شیر برداشتم خوردم به ساعت نگاه کردم ۶:۲۰ دقیقه بود وسایلمو جمع کردم و لباس فرم مدرسم رو پوشیدم و موهام رو بستم و میخواستم از خونه بزنم بیرون ولی قبلش یه یاد داشت گذاشتم برای مامان و بابام و گفتم امروز زودتر میرم مدرسه به هر حال رفتم بیرون داشتم برای خودم همینجوری تو شهر قدم میزدم و از بوی یه صبح تازه لذت می‌بردم که یه صدایی شنیدم..

؟: کمککککک تروخدا کمکم کنیددد

صدا از یه کوچه میومد.رفتم به یه کوچه خیلی کوچیک که تهش بن بست بود.یه نفر با یه هودی روی سرش و دست و پای عجیب قریب داشت به سمت خانومه می‌رفت و میخوست بهش حمله کنه که داد زدم

+:هوی ولش کن (با یه صدای بلند)

وقتی برگشت باورم نمیشد چی داشتم میبینم اون..اون اصلا آدم نیست چشماش خیلی با یه آدم معمولی فرق می‌کنه از دهنش داشت قطرات خون روی زمین می‌چکید صداش صداش خیلی وحشتناک بود داشت با تمام سرعت به سمتم میومد سریع از طرف دیگه به سمت خانومه دوییدم و پشت اون موجود رفتم کتم رو دراوردم و دور گردنش پیچوندم و حولش دادم یه طرف دیگه دست خانومه رو گرفتم 

+:با تمام سرعت بدو

؟:با..باشه

باهم شروع به دویدن کردیم که یه دفعه افتادم عقب وقتی برگشتم دیدم پای خانومه پیچ خورده و نمیتونه راه بره بخاطر همین بود که منم افتادم

؟:پام..هق..پامممم(با جیغ)

این کارش باعث شد اون موجود دوباره و سریع تر پاشه و به سمتمون حمله کنه .داشت به سمتمون حمله میکرد که خانومه منو حول داد و افتادم جلوی پای اون موجود فاصلم باهاش ۲۰cmبود صدای وحشتناکش رو می‌شنیدم آروم سرم رو بالا آوردم و...

________________________________________________

خب خب خب قشنگای من امیدوارم خوشتون اومده باشه

شرط برای پارت بعدی

تعداد لایک:۳

تعداد کامنت:۳