𝒜𝓂𝒶𝓎𝒶 𝓋𝑒𝒷𝓁𝑜𝑔

𝒜𝓂𝒶𝓎𝒶 𝓋𝑒𝒷𝓁𝑜𝑔

به وبلاگ آمایا خوش اومدین وبلاگی که یه عالمه رمان مختلف با ژانر های مختلفی میزارع خوشحال میشیم از وبلاگ ما حمایت کنین قشنگا🥹💕✨💝

𝐿𝒶𝓈𝓉 𝒸𝒽𝒾𝓁𝒹𝓇𝑒𝓃 𝑜𝒻 𝓉𝒽𝑒 𝑒𝒶𝓇𝓉𝒽

پارت دوم:

که یه دفعه دیدم افتاد زمین داشتم به چهره ترسناکش نگاه میکردم،چشماش اصلا شبیه آدم نبود داشتم همینجوری نگاهش میکردم و از ترس نمیتونستم از جام جُم بخورم که یه دفعه به خودم اومدم و متوجه شدم چی شده و با صدای یه نفر سرم رو بالا بردم.

×:اععم خانوما حالتون خوبه؟ نگران نباشین الان زنگ میزنم پلیس و آمبولانس فک کنم دوستتون زخمی شده

+:ا.اون..چی..چی بود؟

فک کنم پسره نفهمیده بود که موجوده آدم نبوده وقتی صورتشو دید اونم خشکش زد سریع از اون موجود فاصله گرفت و زنگ زد پلیس و آمبولانس که یهو یادم اومد خانومه منو انداخته بود جلوی اون موجود. یقه شو گرفتم و روی پای پیچ‌ خوردش بلندش کردم

+:تو چته عوضی من برای نجات تو اومدم.برای چی منو حول دادی جلوی اون موجود کوفتی ها(با داد و عصبانیت زیاد) که دیدم سرش رو گرفت پایین و اشک از چشماش شروع به ریختن کرد،چهره اش درهم فرو رفت و سرش را پایین گرفت.میتوانستم تأسف رو در چهرش ببینم و با یه صدای نازک و خیلی اروم یه چیزی رو زیر لب می‌گفت

؟:ب.. ببخشید هق من حول شده بودم واقعا متاسفم من اومده بودم که بابام رو ببینم اون آلزایمر داره و خونه سالمندان ازش مراقبت میکنن چون من پول نداشتم که خرج خورد و خوراکش رو بدم امروزم میخواستم برم و بهش سر بزنم و ازش معذرت بخوام که نتونستم ازش خوب مراقبت کنم.

میتوانستم ترس و تأسف و تسلیم شدن رو در چهره اش ببینم بخاطر همین ولش کردم،به صندلی سر کوچه نگاه کردم و سعی کردم آروم آروم بهش کمک کنم تا بره روی صندلی بشینه و در همین حین متوجه شدم دستش هم زخمی شده،زخمش برام عجیب بود به نظر جای گاز گرفتگی بود.یه دفعه به خودم اومدم و دست از خیره شدن به دستش برداشتم.به کتم که روی زمین بود نگاه کردم رفتم برش داشتم و به تیکه ازش رو بردیم و روی زخمش بستم تا از خون ریزیش جلوگیری کرده باشم که پلیس و آمبولانس رسیدن.پلیسا داشتن صحنه رو برسی میکردن و گفتن باید باهاشون برای کامل کردن پرونده برم.سوار ماشین شدم و از شیشه پنجره به بیرون خیره شدم و در همین حین دیدم که همون خانومه حالش بد شده انگار داره تشنج می‌کنه.

+: هی وایسین دوستم حالش بد شده

&:خانوم نمیشه بزارین اورژانس کارشون رو بکنم،وقتی دوستتون حالش خوب بشه میتونید برید ببینیدش

راست می‌گفت امیدوارم حالش بهتر بشه.

فلش به زمانی که رسیدن

&: بفرمایید اونجا بشینین

رفتم و نشستم که یکی اومد و یه چند تا سوال ازم می‌پرسید.

÷: خب زخمی نشدین؟یا مثلا کسی رو دیدین که یه زخم عجیب مثل گاز گرفتگی روی دستش باشه؟

+:خب من خوبم ولی یه‌ خانومی که برای نجاتش رفتم یه زخم عجیب مثل جای گاز گرفتگی روی دستش داشت

که یه دفعه چهره اش در هم رفت،میتوانستم ترس رو در چهره اش ببینم.

÷:آخرین بار کجا اون خانوم رو دیدین؟

+:توی آمبولانس داشت تشنج میکرد

اینو که گفتم دستشو کوبید روی میز

÷:باشه ممنون(لحن سرد)

÷:برید اونجا بنشینید تا خوانوادتون بیان ما بهشون زنگ زدیم

+: اوکی

رفتم نشستم و چشمام رو بستم و سعی کردم اتفاقات امروز رو هضم کنم که با صدای یکی رشته افکارم پاره شد

×:اععع تو همونی بودی که نجاتش دادم

+:تو همونی بودی که اون موجود رو کشت

×:در عوض تورو نجات دادم😌

+: بگذریم تو اونجا چیکار میکردی؟

×:خب یه جورایی میشه گفت داستانش طولانیه میدونی

پدرم شیرینی فروشه و هر روز شیرینی درست می‌کنه ولی امروز مریض بود منم نرفتم مدرسه تا بهش کمک کنم و یه صدایی شنیدم اومدم بیرون و بقیش هم خودت میدونی تو چیکار میکردی؟

+:هیچ تو راه مدرسه بودم

×:آهان

که در همین حین توجهم به تلویزیون جمع شد

@: بینندگان عزیز به اطلاع میرسانم که امروز صبح یه بیماری عجیب کشف شد،کسانی که به این بیماری مبتلا میشن بخش هوشیاری انسانی خودشون رو از دست میدن و شروع به خوردن انسان ها میکنن.اگر این موجودات که با نام زامبی شناخته میشن کسی رو گاز بگیرن بیماری به سرعت منتقل میشه به فرد بعدی و به همین دلیل شهر به صورت کامل قرنیه میشه و هیچ خروج یا ورودی صورت نمیگیره و.....

__________________________________________________

بچه‌ها ببخشید دیر پارت جدید رو گذاشتم واقعا متاسفم و بخاطر همین برای پارت بعدی شرطی نمیزارم  ولی لطفاً حمایت کنید 🥲💖

امیدوارم خوشتون اومده باشه^^

𝐿𝒶𝓈𝓉 𝒸𝒽𝒾𝓁𝒹𝓇𝑒𝓃 𝑜𝒻 𝓉𝒽𝑒 𝑒𝒶𝓇𝓉𝒽

من آمایا هستم و۱۶ سالمه من تک فرزندم و تو ژاپن زندگی میکنم همیشه فکر میکنم زندگی منم مثل آدمای دیگس قرارع درس بخونم برم کالج تشکیل زندگی بدم و بمیرم بگذریم چشمای من قرمز رنگه موهامم سفیده امروز قرارع زودتر برم مدرسه بخاطر همین ساعت ۵:۴۹ دقیقه بیدار شدم،مسواک زدم و یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم رفتم آشپزخونه یه نون تست رو با شیر برداشتم خوردم به ساعت نگاه کردم ۶:۲۰ دقیقه بود وسایلمو جمع کردم و لباس فرم مدرسم رو پوشیدم و موهام رو بستم و میخواستم از خونه بزنم بیرون ولی قبلش یه یاد داشت گذاشتم برای مامان و بابام و گفتم امروز زودتر میرم مدرسه به هر حال رفتم بیرون داشتم برای خودم همینجوری تو شهر قدم میزدم و از بوی یه صبح تازه لذت می‌بردم که یه صدایی شنیدم..

؟: کمککککک تروخدا کمکم کنیددد

صدا از یه کوچه میومد.رفتم به یه کوچه خیلی کوچیک که تهش بن بست بود.یه نفر با یه هودی روی سرش و دست و پای عجیب قریب داشت به سمت خانومه می‌رفت و میخوست بهش حمله کنه که داد زدم

+:هوی ولش کن (با یه صدای بلند)

وقتی برگشت باورم نمیشد چی داشتم میبینم اون..اون اصلا آدم نیست چشماش خیلی با یه آدم معمولی فرق می‌کنه از دهنش داشت قطرات خون روی زمین می‌چکید صداش صداش خیلی وحشتناک بود داشت با تمام سرعت به سمتم میومد سریع از طرف دیگه به سمت خانومه دوییدم و پشت اون موجود رفتم کتم رو دراوردم و دور گردنش پیچوندم و حولش دادم یه طرف دیگه دست خانومه رو گرفتم 

+:با تمام سرعت بدو

؟:با..باشه

باهم شروع به دویدن کردیم که یه دفعه افتادم عقب وقتی برگشتم دیدم پای خانومه پیچ خورده و نمیتونه راه بره بخاطر همین بود که منم افتادم

؟:پام..هق..پامممم(با جیغ)

این کارش باعث شد اون موجود دوباره و سریع تر پاشه و به سمتمون حمله کنه .داشت به سمتمون حمله میکرد که خانومه منو حول داد و افتادم جلوی پای اون موجود فاصلم باهاش ۲۰cmبود صدای وحشتناکش رو می‌شنیدم آروم سرم رو بالا آوردم و...

________________________________________________

خب خب خب قشنگای من امیدوارم خوشتون اومده باشه

شرط برای پارت بعدی

تعداد لایک:۳

تعداد کامنت:۳

 

 

 

 

به وبلاگ آمایا خوش اومدین

به وبلاگ آمایا خوش اومدین

Elena Faghihi · 00:53 1402/04/26

وبلاگ آمایا وبلاگی درباره ی رمان های با ژانر: ماجراجویی،کمدی،هیجانی،ترسناک،عاشقانه و...هست اگر به این نوع موضوعات علاقه دارین پیشنهاد میکنم وبلاگ آمایا رو دنبال کنید✨💝